اینم وصف حالم از زبون حضرت حافظ :
گلبنِ عشق میدمد ، ساقی ! گلعذار کو؟ بادِ بهار میوزد ، باده ی خوشگوار کو؟
هر گلِ نو ز گلرخی یاد همی دهد ولی گوشِ سخن شنو کجا دیده ی اعتبار کو؟
مجلسِ بزمِ عشق را غالیه ی مراد نیست ای دمِ صبحِ خوش نفس،نافه ی زلف یار کو؟
حُسن فروشیِ گلم نیست تحمل،ای صبا! دست زدم به خونِ دل ، بهرِ خدا نگار کو؟
شمعِ سحرگهی اگر لاف ز عارضِ تو زد
هرگز حَسَد نبردم بر منصبیّ و مالی
الّا بر آن که دارد با دلبری وصالی
دانی کدام دولت در وصف مینیاید –
چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی
خرّم تنی که محبوب از در فراز-اش آید –
چون رزقِ نیکبختان، بی زحمتِ سؤالی
همچون دو مغزِ بادام، اندر یکی خزینه،
با هم گرفته انسی، وز دیگران ملالی
دانی کدام جاهل بر حالِ ما بخندد –
کو را نبوده باشد در عمرِ خویش حالی
سالِ وصال با او یک روز بود گویی
واکنون – در انتظار-اش – روزی بهقدرِ سالی
ایّام را، به ماه
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی_ حرم حضرت معصومه سلام الله علیها _ شهادت حضرت ۹۸
غم دیدی و غربت چشیدی صبر کردیهجران چشیدی، زجر دیدی صبر کردیاز داغ دوری پدر، قدت کمان شداز غربتِ زندان شنیدی، صبر کردیهر دفعه دلتنگِ رضا جانت که بودی...چون شمعِ گریانی چکیدی، صبر کردیعزم سفر کردی، بلا دیدی در این راهبا شوقِ این که می رسیدی، صبر کردیدر ساوه خویشان را به خون دیدی، بمیرمزهرِ جفا را سر کشیدی، صبر کردیتا شهر قم رفتی به عشاقت رسیدیبینِ مریدان
هرگاه در خلوت تنهایی ام غرق میشوم ،
دلم تو را میخواهد ،
قلم و دفتر شعرم را برمیدارم ،
و ذهنم را در طلاطم ، امواج سهمگین خیال تو رها میکنم .
سوختن شمعِ میان شمعدانی کنارم را می نگرم ،
با خودم میگویم :
چه زود میگذرند لحظه ها ،
و چه زود به پایان میرسد ،
قصه ی عشق من و تو .
شاعر معاصر : داوود جمشیدیان ، متخلّص به سِتین
هرگاه در خلوت تنهایی ام غرق میشوم ،
دلم تو را میخواهد ،
قلم و دفتر شعرم را برمیدارم ،
و ذهنم را در طلاطم ، امواج سهمگین خیال تو رها میکنم .
سوختن شمعِ میان شمعدانی کنارم را می نگرم ،
با خودم میگویم :
چه زود میگذرند لحظه ها ،
و چه زود به پایان میرسد ،
قصه ی عشق من و تو .
شاعر معاصر : داوود جمشیدیان ، متخلّص به سِتین
لطفا اگر حال روضه ندارید از خوندن این غزل صرف نظر کنید ...
به بالینم بیا ای شمعِ زهرازمین گیرت شده پروانه ی توحلالم کن ، اگر بد بودم و خوبکه دارم می روم از خانه ی توپس از آن درد های زخمِ پهلورسیده وقت تسکینم علی جانوصیت می کنم تنها تو هستیوصی غسل و تدفینم علی جان به أسما گفته ام هنگام غسلمکه همراه و کمک حال تو باشد دلیل گریه های من همین استپس از من رنج دنبال تو باشدخودت غسلم بده اما شبانهبه همراه همین پیراهن منمبادا که دلت آتش بگیردبرای زخم های
ببین خدا. این خلافیت ستودنیت در پیدا کردن روشی که منو انگول کنی رو دوست دارم. علی ای حال روحیه که خودت آفریدی، یه تیکه از خودته، حالا مازوخیسم داری مشکل از خودته. از طرف من به تخمم که اونم از بد روزگار برا خودته :) صورت سوال های اذیت کننده برام بوجود میارن.
حالا من عملا داره ذره ذره از سیستم عصبیم کم میشه، مرگِ تدریجی نورونهای مغزم رو حس میکنم. لرزشی که به دستم افتاده. دستی که تقریبا هر شب در حالی از خواب میپرم که فلج شده و حتی سر انگشتام قاب
غصه دارَت می شوم وقتی نمی آیی/از سفر رسیدنت را خیال می کنم هر روز، ساعت ها،از پسِ پنجره های رنگیِ
قرمز و آبی و سبز، زردِ اُخرایی/
و هر بار با لیوانی پُر از قهوه ی تلخِ داغِ عثمانیاز لای پرده های اتوکشیده،و از دریچه یک "رنگ" به دنبال تو می گردم/نگاه کن!گل های بی روحِ طاقچه حتی از صبر من خسته شده اند؛آنقدر آمدنت طول کشید که آبِ آب شد شمعِ شمعدانی/حوالی غروب که پاهایم تاب ایستادن نداشت...
که قهوه ام ته کشید...
که شیشه ها مات شدند...
جمع کردم بساطِ نگاه
نیمکت عشق:
تقدیر صنوبرها
مرگ نیست
نیمکتی است
که عشق میفهمد.
پنجره:
افسردگی مزمن گرفته است
پنجره!
سال هاست
تنها خاطره اش
غروب آفتاب است.
انتظار کشنده:
کشنده تر از گلوله
نبودن تو است
وقتی
تمام روزهای سال را
به انتظار نشستم و نیامدی!
کابوس نیامدنت:
دوستت دارم هایت
کهنه شده اند
رد پایت روی سینه ام
سنگینی می کند
و کابوس نیامدنت سالهاست
بی خواب کرده،
شبهایم را.
زمستان رفتنت:
- با قلبی مالامال از درد، تقدیم به شهید ناصر دورویی.
حتی شکوف
ای مرغِ سحر! چو این شبِ تار
بگذاشت ز سر، سیاهکاری،
وز نفحهی روحبخشِ اسحار
رفت از سرِ خفتگان، خماری،
بگشود گره ز زلفِ زرتار
محبوبهی نیلگونْ عماری،
یزدان به کمال شد پدیدار
و اهریمنِ زشتخو حصاری،
یادآر ز شمعِ مرده! یادآر!
چون باغ شود دوباره خرّم
ای بلبلِ مستمندِ مسکین!
وز سنبل و سوری و سپرغم
آفاق، نگارخانهی چین،
گلْ سرخ و به رخ عرق ز شبنم،
تو داده ز کف زمامِ تمکین،
زان نوگلِ پیشرس که در غم
ناداده به نارِ شوقْ تسکین،
از سردیِ
در درونِ من که میکشد زبانه شعلههایِ داغِ آه
فوت میکنم به روشنیِ زردِ شمعِ نیمهسوزِ راه
میزنم به قلبِ خاطراتِ خوبِ دور و میروم عمیق
تویکوچهباغهایِ ظهرِگرمِ بیصدایِ دلبخواه:
دستهای گرم توست توی دستهای سردِ من، چه زود
بوسهگاه نرمِ تو که میکشاندَم به درّهی گناه...
نیمهی شب است و مرغِ حق بهخواب رفته است و من هنوز
خیرهام به سقف آسمانِ پرستاره در نبودِ ماه
ل
هشت هزار و چهار صد و یک روز از سوم مهر ماهِ هزار و سیصد و هفتاد و چهار گذشت. امشب باید شمع بیست و سه سالگی ام را فوت کنم! البته چون محرم است بدون کیک و متعلقات ...
پارسال روز تولدم نوشتم که سال دیگه این روز می خوام چه جوری باشم. فک می کنم خیلی روش خوبیه که روز تولد آدم، روز قدر باشه. منظورم از قدر، اندازه گیریه. آدم یه دو دو تا چهارتا بکنه ببینه چند چنده. البته درست تر اینه که محاسبه روزانه و شبانه باشه ولی خب بازده سالانه هم مهمه!
پارسال نوشتم دوست
دخترکی راه راه قسمت اول .
ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
JIKJIK,PISHI انجمن ادبیات داستانی دریچه کلیک کنید}{}{}{}{
رشت تن پوش زرد خزان به تن دارد ، وباغ بزرگ هلو در خط خمیده ی گذر امین الضرب به خواب فرو رفته ، پسرکی در همسایگی بنام شین ، میگفت ؛ غروب های خزان خورده ی ایام در دلش بشکه های هجران عشق بهار را جابجا میکنند ، اما نمیدانم کدام بهار را میگفت!?... بهار رفته بر باد تقویم چهار برگ دیواری را?.. یا بهار جفای مهربانی که نرفته از یادش را ...?
لباسهایم را پوشیدم، آنقدر لاغر شده بودم كه در تنم مى ر
بقلم شهروز براری صیقلانی اپئزود اول از اثر شماره یک نویسنده اثر شهروز براری صیقلانی اثر
L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥
داستان اول ♦♦ از شهروز براری صیقلانی ♦♦
همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاق خواندنش نباشد. افسوس.....
ترا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،م
عکس پروفایل دخترونه
گاه دلـــــــم میگیرد ازصداقتـــــم که نمیدانم لایق کیست…گاه دلــــــــم تنگ میشودبرای وعــــده هایی که میدانستم نیست اما برای دلخوشیم کافــــی بود….گاه دلــــــــم میگیرد از سادگـــــی هایم….گاه دلـــــــم میسوزد برای وفـــــــاداری هایم…گاه دلـــــم میسوزد برای اشکهایم…..گاه دلـــــــم میگیرد از روزگــــــــــاری که درآنم….این نبـــــــــــــــود آنچه درانتظارش بــــــــــــــــودم……..
عاشق که باشی!س
درباره این سایت